واقعیت این است که طی این یک سال اخیر روز به روز بیشتر نگران خاطرههایم شدهام؛ دلیلش هم این است که کشف کردهام این خاطرهها – خاطرههای دوران کودکی، خاطرههای پدر و مادرم - اخیراً رفتهرفته محو میشوند. این اواخر چند بار متوجه شدهام که باید خیلی تلاش کنم تا چیزی را به خاطر بیاورم که همین دو سه سال پیش یقین داشتم برای ابد در ذهنم حک شده است. به عبارت دیگر، ناگزیر پذیرفتهام که با گذشت هر سال، زندگیام در شانگهای محوتر میشود، تا آنکه یک روز چیزی جز چند تصویر مغشوش باقی نمیماند. حتی امشب، وقتی نشستم اینجا و سعی کردم به این چیزهایی که هنوز در خاطرم مانده نظمی ببخشم، باز هم از اینکه بسیاری از آنها کاملاً محو شدهاند یکه خوردم. به عنوان مثال، همین صحنهٔ مربوط به مادرم و مأمور بهداشت که الآن تعریف کردم: هرچند تردیدی ندارم که اصل ماجرا را کموبیش بادقت به خاطر آوردهام، وقتی دوباره آن را در ذهنم مرور میکنم، میبینم در مورد بعضی جزئیات آن قدرها هم مطمئن نیستم. از یک طرف، دیگر مطمئن نیستم که او واقعاً به بازرس گفته باشد: وقتی زندگیتان را مدیون چنین ثروت گناهآلودی هستید، چطور ممکن است وجدانتان آسوده باشد؟» حالا به نظرم میرسد که مادرم، حتی در آن حالت هیجانزده، حتماً از ناشیانه بودنِ این حرف آگاه بود، و به این واقعیت وقوف داشت که چنین حرفی او را کاملاً در معرض استهزا قرار میداد. تصور نمیکنم مادرم هرگز تسلطش را بر اوضاع تا این حد از دست میداد. از طرف دیگر، شاید این حرف را دقیقاٌ به این دلیل به او نسبت داده باشم که در مدت زندگیمان در شانگهای لاید چنین سؤالی مدام ذهنش را مشغول میکرد. این واقعیت قطعاً مایهٔ عذایش بود که زندگیمان را مدیون» شرکتی بودیم که فعالیتهایش، به تشخیص او، اقداماتی اهریمنی و مستوجب عقوبت بودند.
در واقع، هیچ بعید نیست در مورد موقعیتی که او آن حرف را بر زبان آورد اشتباه کرده باشم؛ و این سؤال را نه از مأمور بهداشت، بلکه از پدرم کرده باشد، آن هم یک روز دیگر، در آن بگو مگو در اتاق ناهارخوری.
رقاصها حدود بیست نفر بودند که خیلیهاشان اوراسیایی» بودند، و لباسهای یکشکلِ چسبان با یک نقش پرنده به تن داشتند. در همان حال که آنها برنامهشان را اجرا میکردند، انگار آن جمع علاقهاش را به جنگِ آن سوی کانال به کلی از دست میداد، هر چند آن صداها هنوز به وضوح در پسِ موسیقی شاد به گوش میرسید. گویی برای این آدمها یک سرگرمی به پایان رسیده و سرگرمی دیگری آغاز شده بود. نخستین بار نبود که از زمان ورودم به شانگهای موجی از احساس انزجار نسبت به آنها وجودم را پر میکرد. مسئله صرفاً این نبود که طی سالها به هیچ وجه نتوانسته بودند به مبارزه با این قضیه برخیزند، و اجازه داده بودند امور به وضعیت هولناک کنونی با همهٔ عواقب فجیعش برسد. آنچه از لحظهٔ ورودم مرا عمیقاً ناراحت کرده این است که در اینجا هیچکس حاضر نیست بپذیرد جداً مقصر است. طی این دو هفتهای که اینجا بودهام، در تمامی برخوردهایم با این شهروندان، چه از طبقهٔ بالا چه پایین، حتی یکبار هم شاهد رفتاری نبودهام که بتوان آن را حمل بر شرمندگی صادقانه کرد. به کلام دیگر، در اینجا، در قلب گردابی که بیم آن میرود که سراسر دنیای متمدن را به کام خود بکشد، یک جور توطئهٔ رقتبارِ انکار وجود دارد؛ انکار مسئولیتی که منحرف و تباه شده است، و به صورت رفتار تدافعیِ متفرعنانهای متجلی میشود که بارها با آن مواجه شدهام. و اکنون در این تالار، همین به اصطلاح نخبگان شانگهای چنین تحقیرآمیز با رنج و عذاب همسایگان چینی خود در آن سوی کانال برخورد میکردند.
.
پ ن 1: همانطور که از عکس برمیآید دارم آمادهی نوشتن مطلب مربوط به این کتاب میشوم!
پ ن 2: کتاب بعدی ما» اثر یوگنی زامیاتین خواهد بود.
درباره این سایت