بهطور کاملاً اتفاقی جلوی دادگاه دیدمش، بعد از بیست سال. یادی از گذشتهها کردیم. خندیدیم. درگیر سه پرونده بود، شاکی! قدیمیترینش هشت سالی عمر داشت. کلاهش را به همراه بخشِ عمدهای از موهایش برداشته بودند. خسته بود. از رویِ زیادِ خانوادهی کلاهبردار بیشتر از روند فرسایشی گرفتنِ حقش شاکی بود. خیلی کوتاه پروندههایش را توضیح داد. کلافه و اندوهگین بود. به اوضاع روز رسیدیم! همهچیز برایش علیالسویه شده بود. وضع از اینی که هست بدتر نمیشود». موافق نبودم اما به احترام اندوهش دهنم را بستم. باید جدا میشدیم.
*****
تقریباً دواندوان به سوی میدان سانمارتین میروم تا اتوبوس سوار شوم. دیروقت است و نیمساعت به زمان منع عبور و مرور مانده. میترسم مأموران حکومت نظامی بین خانهام و آونیدا گرائو بازداشتم کنند. فاصلهاش فقط چند بلوک است اما تا هوا تاریک میشود، اوضاع خطرناک میشود. چند مورد کردن اتفاق افتاده و تازه هفتهی پیش هم به کسی کردهاند: زن لوئیس سالدیاس. تازه ازدواج کردهاند. لوئیس سالدیاس مهندس هیدرولیک است و درست تو همان خیابانی که من زندگی میکنم، خانه دارد. اتومبیل زنش خراب شده و بعد از ساعت منع عبور و مرور تو خیابان مانده بود. زن پای پیاده از سانایزیدرو به طرف خانهاش راه افتاد. چند بلوک نرسیده به خانه، اتومبیل گشت پلیس توقیفش کرد. سه پاسبان توی اتومبیل انداختندش. لباسش را پاره کردند و بعد از زدن کتک مفصلی، چون مقاومت کرده بود، به او میکنند. بعد جلوی خانهاش رها کردند و گفتند، خدا را شکر کن که نکشتیمت.» و این دستور قاطعی است که به آنها هنگام توقیف افرادی که مقررات منع رفتوآمد را نقض میکنند، داده شده. لوئیس سالدیاس با چشمانی خونگرفته، همه چیز را برایم تعریف کرد و دست آخر گفت که از آن به بعد هروقت کسی به پلیسها تیراندازی میکند، خوشحال میشود. میگوید هیچ برایش مهم نیست که تروریستها پیروز شوند چون بدتر از این وضع ممکن نیست.» میدانم که اشتباه میکند. اوضاع میتواند بدتر از امروز شود و حدومرزی برای بدترشدن زندگیمان وجود ندارد، اما به احترام اندوهش دهنم را میبندم.
زندگی واقعی آلخاندرو مایتا – ماریو بارگاس یوسا – ترجمه حسن مرتضوی – نشر دیگر – ص161
درباره این سایت